برخی زخمها نه محو میشوند، نه فراموش. آنها بر تن زمان نمیمانند، بلکه بر روح نقش میبندند—چونان خطوطی که تقدیر بر لوح هستی حک کرده است. ما تصور میکنیم گذر روزها، اندوه را کمرنگ میکند، اما حقیقت آن است که برخی دردها با ما یکی میشوند، مثل سایهای که تنها در نبود نور محو میشود.
شاید درمان، همیشه در التیام نیست. گاهی شفای واقعی، در پذیرش زخمی است که قرار نیست ببندد. زیرا آنچه باقی میماند، تنها درد نیست، بلکه ردی از عبور، سندی از زیستن، و گواهی از تمام آن چیزی است که ما را شکل داده است. برخی زخمها را نباید از یاد برد، چرا که در فراموشی آنها، بخشی از خویش را گم خواهیم کرد.
او میاندیشید که اگر تمام عشقهایی که در دل داشته، تمام غمهایی که او را در هم شکستهاند، تنها سایههایی بیمعنا باشند چه؟ اگر لبخندهایش، اشکهایش، اشتیاقها و حسرتهایش، چیزی جز بازیهای زودگذر ذهن نبودند؟ اگر احساسات، تنها رویاهایی بودند که در بیداری میدید، اما هرگز حقیقتی نداشتند؟
گاهی با خود فکر میکرد که آیا احساساتش حقیقت دارند، یا او تنها برای پر کردن خلأ وجودیاش، آنها را خلق کرده است؟ آیا دلتنگیاش، عشقی ناتمام بود یا فقط عادتِ حضور کسی که روزی در کنارش بود؟ آیا اندوه، ریشه در واقعیت داشت یا تنها قصهای بود که برای معنا بخشیدن به رنجهایش ساخته بود؟
او احساساتش را چون حبابهایی رنگارنگ در باد میدید؛ زیبا، دلربا، اما شکننده و بیدوام. و در نهایت، شاید پوچی، واقعیترین احساسی بود که تجربه میکرد، همانجا که میفهمید هیچچیز ارزش ماندن ندارد، حتی احساسی که روزی برایش جان میداد..