او همیشه به دنبال چیزی می دوید. از صبح تا شب ، از یک لحظه به لحظه دیگر ، به سمت چیزی دور، چیزی مبهم که نمی دانست چیست. گاهی با خود فکر می کرد که وقتی به آن برسد، همه چیز درست می شود. اما هیچ وقت به مقصد نمی رسید. هر بار که به جایی می رسید، می دید که چیزی بیشتر از دیروز نداشته است.
یک روز در انتهای جاده ، ایستاد. نگاهش به دور دست ها افتاد و سکوتی عجیب، در دلش نشست. ناگهان چیزی در درونش شکست، انگار که به حقیقتی پی برده باشد. لبخند کم رنگی زد و با خودش گفت :"شاید همه این مدت، به دنبال چیزی می دویدم که هیچ وقت قرار نبود پیدا کنم."
در آن لحظه، برای اولین بار در زندگی اش احساس کرد که باید بایستد. نه برای رسیدن به چیزی، بلکه برای بودن، برای تنفس، برای درک تمام لحظاتی که از دست داده بود در این دوندگی بی پایان. او فهمید که شاید زندگی، نه در مقصد، بلکه در همین لحظه های ناب و ساده است. در همین حس بودن.
و در آن سکوت، برای اولین بار، آرامش را تجربه کرد. آرامشی که هیچ وقت به دنبال آن نبوده ، بلکه همیشه از دست داده بود...