Dandelion Feelings

Dandelion Feelings

"Dandelion feelings... words dance with the wind and emotions fly..."
Dandelion Feelings

Dandelion Feelings

"Dandelion feelings... words dance with the wind and emotions fly..."

به سمت هیچ

او همیشه به دنبال چیزی می دوید. از صبح تا شب ، از یک لحظه به لحظه دیگر ، به سمت چیزی دور، چیزی مبهم که نمی دانست چیست. گاهی با خود فکر می کرد که وقتی به آن برسد، همه چیز درست می شود. اما هیچ وقت به مقصد نمی رسید. هر بار که به جایی می رسید، می دید که چیزی بیشتر از دیروز نداشته است.


یک روز در انتهای جاده ، ایستاد. نگاهش به دور دست ها افتاد و سکوتی عجیب، در دلش نشست. ناگهان چیزی در درونش شکست، انگار که به حقیقتی پی برده باشد. لبخند کم رنگی زد و با خودش گفت :"شاید همه این مدت، به دنبال چیزی می دویدم که هیچ وقت قرار نبود پیدا کنم."


در آن لحظه، برای اولین بار در زندگی اش احساس کرد که باید بایستد. نه برای رسیدن به چیزی، بلکه برای بودن، برای تنفس، برای درک تمام لحظاتی که از دست داده بود در این دوندگی بی پایان. او فهمید که شاید زندگی، نه در مقصد، بلکه در همین لحظه های ناب و ساده است. در همین حس بودن.


و در آن سکوت، برای اولین بار، آرامش را تجربه کرد. آرامشی که هیچ وقت به دنبال آن نبوده ، بلکه همیشه از دست داده بود...


پس چرا هنوز هست...

هیچ نشانی نبود، هیچ قولی داده نشد، اما چیزی در میان سکوت‌ها، در نگاه‌های گنگ، در حضوری که هرگز نخواست بماند، در او ریشه دواند.

نمی‌خواست باور کند که احساسش از هیچ آمده، که گرمایی که حس کرد، تنها ساخته‌ی ذهنش بود. اما اگر هیچ نوری نبود، پس چرا سایه‌ای بر قلبش افتاد؟ اگر راهی نبود، چرا هر قدم که می‌زد، گم‌تر می‌شد؟ اگر دوستش نداشت، پس چرا نبودنش این‌قدر به چشم می‌آمد؟

شاید هرگز قرار نبود چیزی آغاز شود، شاید فقط ردپایی محو از عبوری بی‌هدف بود. اما چیزهایی هست که بی‌آنکه دیده شوند، اثر می‌گذارند. صداهایی که شنیده نمی‌شوند، اما در سکوت زنده‌اند. لمس‌هایی که هرگز اتفاق نمی‌افتند، اما جای خالی‌شان بر تن احساس می‌ماند.

و حالا، در میان همه‌ی این نبودن‌ها، فقط یک پرسش بی‌پاسخ مانده بود:
اگر هیچ‌چیز نبود، پس چرا هنوز هست؟