او گاهی خورشیدی است که از هیجان و امید میدرخشد، شبها را بینیاز از خواب میرقصد و رویاهای بزرگ در سر دارد. اما گاهی، خاموش میشود... در تاریکی سقوط میکند، در چنگال ناامیدی اسیر میشود و سکوتی عمیق او را در بر میگیرد.
زمانی که در اوج است:
او به فهمیدن نیاز دارد، به آغوشی که نوساناتش را درک کند، به نگاهی که او را در هر دو چهرهاش بپذیرد. درمان، امید، و عشق میتوانند پلهایی بسازند تا او میان این دو جهان گم نشود. اختلال دوقطبی داستان اوست، اما نه پایان او...
دلتنگی، گاهی مثل یک سایه است که در دل شب همراهت میشود. انگار قلبت به جایی تعلق دارد که نمیتوانی به آن برسید. وابستگی، مثل ریشههایی است که در اعماق قلبت میرویند، ریشههایی که هرچقدر هم از آن فاصله بگیری، باز هم در وجودت باقی میمانند. این دو حس، یکدیگر را میسازند؛ یکی با نبودن و دیگری با نیاز به بودن. شاید آنوقت باشد که بفهمیم وابستگی واقعی تنها به کسانی نیست که در کنار ما هستند، بلکه به احساسات و خاطراتی است که نمیتوانیم از آنها جدا شویم...