بعضی شبها به این فکر میکنم که چرا خواب، هیچوقت نمیتونه راحتی رو بیاره. انگار که هیچ چیزی برای فردا باقی نمونده. این شبها، وقتی که همهچیز تاریکه، احساس میکنم هیچ چیزی دیگه نمیتونه به من آرامش بده. حتی وقتی چشمام بستهست، ذهنم نمیخوابه، فکرها و حسها یکی یکی میریزن توی دلم و سنگینتر از همیشه میشن.
چرا بعضی شبها هیچوقت صبح نمیشه؟ چرا هر لحظه گذشتن، فقط به سنگینی اضافه میکنه؟ وقتی دل آدم اینقدر پر از درد و سواله، اصلاً برای فردا هیچ امیدی نمیمونه. دیگه نمیدونم چه چیزی میتونه این شب رو تموم کنه. شاید هیچچیز.
شاید این شبها فقط برای اینه که یاد بگیریم چطور با دردها زندگی کنیم. شاید برای همین، شبها اینقدر طولانی میشن و صبح هیچ وقت نمیاد. شاید یه روز، یه لحظه، یه صبح بیاد که دیگه هیچچیز نمیتونه دلم رو سنگین کنه.