او میاندیشید که اگر تمام عشقهایی که در دل داشته، تمام غمهایی که او را در هم شکستهاند، تنها سایههایی بیمعنا باشند چه؟ اگر لبخندهایش، اشکهایش، اشتیاقها و حسرتهایش، چیزی جز بازیهای زودگذر ذهن نبودند؟ اگر احساسات، تنها رویاهایی بودند که در بیداری میدید، اما هرگز حقیقتی نداشتند؟
گاهی با خود فکر میکرد که آیا احساساتش حقیقت دارند، یا او تنها برای پر کردن خلأ وجودیاش، آنها را خلق کرده است؟ آیا دلتنگیاش، عشقی ناتمام بود یا فقط عادتِ حضور کسی که روزی در کنارش بود؟ آیا اندوه، ریشه در واقعیت داشت یا تنها قصهای بود که برای معنا بخشیدن به رنجهایش ساخته بود؟
او احساساتش را چون حبابهایی رنگارنگ در باد میدید؛ زیبا، دلربا، اما شکننده و بیدوام. و در نهایت، شاید پوچی، واقعیترین احساسی بود که تجربه میکرد، همانجا که میفهمید هیچچیز ارزش ماندن ندارد، حتی احساسی که روزی برایش جان میداد..