شاید روزی در سکوتِ شب،
نفسهایم به فاصلهای دورتر بروند.
اگر در این میان نتوانی دید،
که بودنِ من چیست، از کجا میآید،
حتی زمان هم از یاد میبرد،
که چه چیزی در سایهها در حرکت بود.
شاید روزی، هیچ صدایی از من نباشد،
که در بیخبر بودنِ خود، به خودت خواهی گفت:
"چه شد که این حضور از دست رفت؟"
اما یاد بگیر که در هر لحظه،
توان نگه داشتنِ چیزی را نخواهی داشت،
اگر قدرِ لحظهها را نشناسی.
زندگی، همچون نسیمی است که با هر بیتوجهی،
میتواند از دست برود...
گاهی همهچی مثل یه خوابِ سنگینِ بیصداست؛ انگار روزها پشتِ هم میگذرن ولی نه چیزی تغییر میکنه، نه حسی، نه امیدی. انگار زندگی مونده روی یه صفحهی خاکستری که نه رنگ داره، نه هیجان. ولی میدونی چیه؟ توی دل همین سکوت، یه چیزی هست که منتظره شکوفه بزنه...
یه چیزی هست که داره توی تاریکی رشد میکنه، درست مثل دونهای که توی خاک داره راهش رو به سمت نور پیدا میکنه.
من باور دارم، یه روزی میرسه. شاید نه امروز، شاید نه فردا... ولی بالاخره یه روزی همهچی درست میشه.
اشکها میخشکن، لبخندها برمیگردن، و اون روزی که همیشه دلمون میخواست، یههو جلوی چشمامون سبز میشه.
مهم اینه که باور داشته باشیم... به خودمون، به مسیرمون، به نورِ انتهای این راهِ تاریک.
اون روزی که دلت میخواد، داره میاد... فقط یه کم دیگه صبر کن...