دیگه برای تو گریه نمیکنم؛ نه اینکه چیزی یادم نیاد، فقط دیگه چیزی وادارم نمیکنه که اشکامو خرج کنم. دلم مثل کتابیه که فصلِ تو رو خونده، بسته، گذاشته کنار، نه با خشم، نه با بغض، فقط چون قصهت تموم شده. حالا آرومم، مثل دریا وقتی موجاشو برای خودش نگه میداره، مثل نسیمی که فقط قراره بگذره، نه بمونه. نه دلخورم، نه دلتنگ، فقط ازت عبور کردم… با لبخندی که خودش رو خوب میشناسه...
برخی چیزها پایان ندارند، نه به این خاطر که زمان از آنها گذشته، بلکه چون در تار و پود هستی تنیدهاند. مثل صداهایی که سالهاست خاموش شدهاند، اما هنوز در سکوت ذهن تکرار میشوند. گاهی آنچه سنگینی میکند، خودِ درد نیست… بلکه وزنیست که نبودِ واژه برای بیانش، به جان مینهد.
همهچیز تغییر میکند، اما نه همیشه به سوی رهایی. بعضی احساسات فقط رنگ عوض میکنند تا در لباس تازهای باقی بمانند. و آدم، در میان روزهای بینام و شبهای بیخواب، تنها میماند با درکی که گفتنی نیست… با سکوتی که بیش از هر فریادی، پر از معناست.
نه تمام گذشته را میتوان فراموش کرد، نه آینده را با یقین دید. آنچه میماند، بودنِ آرامیست در میانهی ندانستنها؛ زیستنی میان واژههای نانوشته، میان اشکهایی که به چشمی نرسیدند، و میان بغضهایی که هرگز اجازهی شکستن نیافتند.