برخی چیزها پایان ندارند، نه به این خاطر که زمان از آنها گذشته، بلکه چون در تار و پود هستی تنیدهاند. مثل صداهایی که سالهاست خاموش شدهاند، اما هنوز در سکوت ذهن تکرار میشوند. گاهی آنچه سنگینی میکند، خودِ درد نیست… بلکه وزنیست که نبودِ واژه برای بیانش، به جان مینهد.
همهچیز تغییر میکند، اما نه همیشه به سوی رهایی. بعضی احساسات فقط رنگ عوض میکنند تا در لباس تازهای باقی بمانند. و آدم، در میان روزهای بینام و شبهای بیخواب، تنها میماند با درکی که گفتنی نیست… با سکوتی که بیش از هر فریادی، پر از معناست.
نه تمام گذشته را میتوان فراموش کرد، نه آینده را با یقین دید. آنچه میماند، بودنِ آرامیست در میانهی ندانستنها؛ زیستنی میان واژههای نانوشته، میان اشکهایی که به چشمی نرسیدند، و میان بغضهایی که هرگز اجازهی شکستن نیافتند.