گاهی، هیچ نیازی به بودن نیست.
نه صدا، نه حضور، نه حتی رد پایی روی خاطرهها.تنها دانستن کافیست... دانستنِ اینکه جایی، در روزگاری که به تو تعلق ندارد، کسی هنوز میخندد.
نه برای تو، نه با تو،
فقط میخندد.
و عجب آرامشیست این دانستن.
مثل تماشای نوری در دوردست؛ نه آنقدر نزدیک که گرم شوی، نه آنقدر دور که نبینی.
اما هست، و همین بودنِ خاموش، همین خوشحالیِ بینیاز از سهم تو، دلی را آرام میکند.
شاید معنا همین باشد:
که گاهی، سهمِ واقعی تو، فقط اطمینان از خوشبختیِ کسیست، حتی اگر تو از معادله حذف شده باشی.
و این، نه شکست است، نه از دست دادن؛
بلکه بلوغِ احساسیست...
که یاد میگیرد، گاهی کافیست فقط "او" خوشحال باشد.